راز مستی

الهی و ربی من لی غیرک؟

راز مستی

الهی و ربی من لی غیرک؟

چرا؟...

گفتم : خدای من

دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را

که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا

برشانه های صبورت بگذارم ،

آرام برایت بگویم و بگریم ، درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟

گفت : ای عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی

که درتمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ،

من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .

 

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟

گفت : عزیزتر ازهرچه هست ،

اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم

تا بازهم ازجنس نور باشی و از حوالی آسمان ،

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .

 

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسرراهم گذاشته بودی ؟

گفت : بارها صدایت کردم ،

آرام گفتم ازاین راه نرو که به جایی نمی رسی ،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود

که ای عزیزتر ازهرچه هست ازاین راه نرو که به نا کجا هم نخواهی رسید .

 

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟

گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،

پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،

بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ،

می خواستم برایم بگویی، آخر تو بنده ی من بودی ،

چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .

 

گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را ازدلم نراندی ؟

 گفت : اول بار که گفتی خدا ،

آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد باردگر خدای تو را نشنوم ،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ،

من می دانستم تو بعد از علاج درد برخدا گفتن اصرار نمی کنی

و گرنه همان بار اول شفایت می دادم .

 

گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...

گفت : ای عزیزتر از هرچه هست من دوست تر دارمت...

نزدیک تر از خودت...

چه شبها که خودت را تنها دیدی... 

و چه روزها که در پستوی نهانخانه دلت پنهان شدی وبرای حرف هایی که 

شنیده بودی و رنجهایی که کشیده بودی و آرزوهایی که ناخواسته به باد رفته  

بود مظلومانه گریستی و فکر کردی کسی بر احوال تو آگاه نیست...؟!

چرا باور نکردی که مهربان عزیزی از رگ گردن به تو نزدیک تر وبر درد تو از مادر  

دلسوزتر است؟

چرا باور نکردی که رنجهای تو را تیمارگری و غصه های تو را مآمن آرامشی  

هست...؟

چرا فکر کردی که تنهایی؟!!!

دست مهربانش بر سر تو بود و سر تو بر دامن رحمتش... 

تو تنها نبودی تو خود در خلوت خودت خویشتن را تنها دیدی اشک بر گونه هایت  

روان بود و داغ مظلومیت،دلت را می سوزاند..

چقدرناتوان بود زبان تو برای گفتن حقیقت و چقدر ناتوان بود جسم خاکی تو  

برای اثبات مظلومیت و تو احساس کردی که چقدر تنهایی و بی کس.

اما در تمام آن احوال خدا با تو بود.

او اشکهای تو را از گونه هایت بر می چید و تو نمی دیدی. 

او زخمهای تو را مرحم می گذاشت و تو نمی فهمیدی،او پیمانه پیمانه در جام  

مصیبت تو، صبر می ریخت و تو غافل بودی

در همه آن شبها و روزها در لحظه لحظه های تنهایی و بی کسی ات، خدا با  

تو بود و خود ندیدیش.

خدا؛ زبان تو، عدالت گمشده تو، مونس تو و منتّقم رنجهای تو بود... 

و تو آنقدر در سوگِ بی کسی ات ،غافل بودی،که نفهمیدی!!!

چرا فکر کردی که تنهایی؟!!!

 خدا در تمام بغض های تو، حتی از اشک هم به تو نزدیکتر بود...

                                                                               مهرنوش صفایی

چاله و مرد...

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد  ... 

خشکه متعصبی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! 

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده  

بودند پیدا کند!

یک تقویت کننده  فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!! 

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
   

 نتیجه: آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند .

                                                                                                        جرج برناردشاو

 

عید بزرگ غدیرخم مبارک...

 

فَلْیُبَلِّغِ الْحاضِرُ الْغائِبَ وَالْوالِدُ الْوَلَدَ إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ

 این سخن را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان برسانند تا برپایی رستاخیز. 

 

 

بی علی در جسم هستی روح نیست    کشتــــی شـــرع نبـی را نــوح نیست 

****

بـی علـــی اصل عبادت باطل است       بی علی هرکس بمیرد جاهل است 

****

 مدح علی و آل علی بر زبان ماست      گویا زبان برای همین در دهان ماست

یک حبه قند...

شیطان

اندازه یک حبّه قند است

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما

حل می شود آرام آرام

بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطان زهرآگین ِدیرین را

آن وقت او

خون می شود در خانه تن

می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

او می شود من

***

طعم دهانم تلخ ِتلخ است

انگار سمی قطره قطره

رفته میان تاروپودم

این لکه ها چیست؟

بر روح ِ سرتاپا کبودم!

ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم

باید که از دست خودت دارو بگیرم

ای آنکه داروخانه ات

هر موقع باز است

من ناخوشم

داروی من راز و نیاز است

چشمان من ابر است و هی باران می آید

اما بگو

کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

***

شب بود اما

صبح آمده این دوروبرها

این ردپای روشن اوست

این بال و پرها

***

لطفت برایم نسخه پیچید:

یک شیشه شربت ، آسمان

یک قرص ِخورشید

یک استکان یاد خدا باید بنوشم

معجونی از نور و دعا باید بنوشم

حکمت...

              همه چیزهمیشه آنطوری نیستند که به نظر می رسد        

هنگامیکه اوضاع ظاهرا بروفق مراد نیست   

اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید و بدانید که همواره هرچه پیش می آید به نفع شماست 

                              فقط ممکن است تا مدتها حکمتش را نفهمید.                                              

لعنت بر شیطان...

گفتم: لعنت بر شیطان!

لبخند زد.

پرسیدم: چرا می خندی؟

پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد.

پرسیدم: مگر چه کرده ام؟

گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.

با تعجب پرسیدم: پس چرا زمین می خورم؟!

جواب داد: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.

پرسیدم: پس تو چه کاره ای؟

پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!

گفتم: پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟

در حالیکه دور می شد گفت: من پیامبر نیستم جوان

مرد راهش باش تا شاهت کند...

در راه خدا خم شو تا قد راست کنی؛
کوچک باش تا بزرگت کنند و خالی باش تا برای پر شدن جایی داشته باشی.
به خرابیت آگاه شو تا مرمت پذیری و بی چیز باش تا به دست آوری.
خدمت کن تا ریاست کنی و منعطف باش تا نشکنی

به یاد داشته باش اگر با آن یگانه پیوند بخوری مردمان در کمال اطمینان به نزدت خواهند شتافت.

امانت خدا...

 

 

امانت خدا بر زمین مانده بود.آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان.
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد قول نخستین و بیعت اولین را.
پیامبر گفت ای آدمیان ...
ای آدمیان این امانت از آن شماست.
بر دوشش کشید.
این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.
پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را.
اما کسی به یاد نیاورد.پیامبر گفت عشق است.عشق است که بر زمین مانده است.
مجال اندک است و فرصت کوتاه.
شتاب کنید و گرنه نوبت عاشقی می گذرد.
اما کسی به عشق نیندیشید.
پیامبر گفت آنچه نامش زندگی است نه خیال است و نه بازی.
امتحان است.
و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است...زیستن
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نداد.
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت.
زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد
آنگاه خدا گفت
به پاسخ لبخند کودکی جهان را ادامه می دهیم

آلبرت انیشتین و خدا...

 

 

روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد. 

 او پرسید : آیا خداوند هر جیزی را که وجود دارد ، آفریده است ؟  

دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله .

استاد پرسید : هر چیزی را؟

پاسخ دانشجو این بود : بله هر چیزی را .

استاد گفت : در این حالت ، خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .

برای این سوال ، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .

ادامه مطلب ...