راز مستی

الهی و ربی من لی غیرک؟

راز مستی

الهی و ربی من لی غیرک؟

وقتی تو بیایی...


آقاجان ما از همان کودکی تو را دوست داشتیم با همه فطرتمان به تو عشق می ورزیدیم

و با همه وجودمان بی تاب آمدنت بودیم.

اما کسی به ما نگفت که چه گلستانی میشود جهان   وقتی تو بیایی.......

کسی به ما نگفت وقتی تو بیایی پرندگان در آشیانه های خود جشن می گیرند و ماهیان دریا

شادمان میشوند و چشمه ساران می جوشند و زمین چند برابر محصول خویش را عرضه می کند....


به ما نگفتند که وقتی تو بیایی دلهای بندگان را آکنده از عبادت واطاعت می کنی و عدالت بر همه

جا دامن می گستراند وخدا به واسطه تو دروغ را ریشه کن می کند و خوی ستمگری و درندگی را

محو می سازد  وطوق ذلت را از گردن خلایق بر میدارد .......

امید که بیایی!


من هر جمعه به یادت اشک می ریزم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعای ندبه را خیس می

کند.  آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا برود.

ای بهاری ترین نسیم!

آیا میشود روزی گرمای حضورت را حس کنم؟

آیا آن روز زنده خواهم بود؟

ای کاش بجای هفت سین میتوانستم هفت آرزو کنم و من هر هفت بار ظهور تورا آرزو میکردم.

التماس دعا...


از بنده  ناپاک خدا

به خدای پاکی ها و نور ها


خدایا کاری کن که هنگام نماز

فقط با زبانی که به من دادی ذکرت را نگویم  بلکه با تمام وجودم تو را یاد کنم

کاری کن تمام حواسم موقع نماز به تو باشد و مبادا افکارم منحرف شود  و با تمام وجودم ثنا تو را گویم

بار خدایا به من توفیق عطا کن که کار هایم را با نام تو و با یاد تو آغاز کنم و در تمام عمرم به یادت

باشم و از تو غافل نشوم تا شیطان در دلم نفوذ نکند. ای خدای سبحان تو را می جویم و به تو تکیه

میکنم مرا حفظ نما از هوا و هوس های جسمانی و دنیوی، و عشق الهی را در وجود این بنده

کوچکت بگنجان


بنام خالق بی همتا....


فرمانروایی آسمانها و زمین از آن خداست و بازگشت همه بسوی خداست

خدایا دلم را بسوی تو به پرواز درمی آورم

خدایا سپاسگذارم که من آلوده را دعوت کردی

خدایا تو میدانی، من هم میدانم که قبل از این در سیاهی و گمراهی بودم

خدایا سپاسگذارم که چشمانم را بینا کردی برای دیدن نشانه هایت

خدایا سپاسگذارم که گوشم را شنوا کردی برای شنیدن آیاتت

خدایا سپاسگذارم که قلبم را متوجه خودت نمودی

خدایا سپاسگذارم که اجازه دادی کتابت را بخوانم و درک کنم

خدایا سپاسگذارم که اجازه دادی غم دل را تنها با تو بگویم

خدایاجز تو کسی نیست، تنها تو را می بینم و تنها از تو کمک میخواهم

خدایا تنها تو راپرستش می کنم که لایق پرستشی ای مهربان

من بنده تو هستم که در پیشگاه تو هیچم

از تو هستم، بوسیله تو آمده ام،

برای تو هستم و بسوی تو بازمیگردم.

معبود من، دوستت دارم

آدمی دو قلب دارد...

یا لطیف


آدمی دو قلب دارد :

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.
قلبی که از آن باخبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد


همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد

گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...

با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...

اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود

زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد...

این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی

و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند

نابینایی...

بسم الله نور ...

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و

گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟


نویسنده : خانم عرفان نظر آهاری

کیمیای عشق...

یا انیس من لا انیس له

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم

وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم

ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم

ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم

ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم ممن کنم کافر کنم

ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم

تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم

من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم

ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم

ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم

ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

مولانا

تو بازنده نیستی...


یا هو ...

آموختن آسان نیست !

خستگی هر آن در کمین است .

آزرده میشوی ، احساس شکست میکنی .

شک می کنی که رها کنی و بگذری .

می خواهی بر کناره روی و وانمود کنی که اتفاقی نیافتاده .

اما نه !

تو بازنده نیستی

که یک مبارزی !
پیش از آنکه برنده باشیم باید بازنده باشیم .

باید گاه بگرییم تا بتوانیم روزی بخندیم .

باید آزرده باشیم تا روزی توانمند باشیم .

اگر پیوسه بکوشی و ایمان داشته باشی ،

در پایان ، پیروزی از آن تو خواهد بود !

 

" آن دیویس "

درد بی درمان....

رندی را گفتند: درد بی درمان چیست

گفت: غم عشق


پرسیدند: غم عشق چگونه طاقت فرسا شود

گفت: در فراق یار


گفتند: فراق یار چگونه جلوه گری کند

گفت: با آه جگر سوز


پرسیدند: جانکاه تر از غم عشق و فراق یار وسوز جگر

گفت: آن است که عاشق از ابراز عشق به معشوقش درماند


گفتند: چه سازد عاشقی که به این درد مبتلا ست

گفت: تنها بماند و بسوزد و بسازد


پرسیدند:حاصل سوختن و ساختن

گفت: مرگ جان و حیات جسم . . . بمیرد قبل از آنکه بمیرد


گفتند: چگونه

گفت: درموت جسم فانی شود و روح باقیست..

اما عاشق سینه سوخته ناتوان را روح بمیرد و جسم در حیات


پرسیدند:اگر فی الحال خرقه تهی کند

گفت: جاودانه در بهشت خواهد ماند


گفتند:نقری که برازنده سنگ مزارش باشد

گفت:

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد شد

غم تو...


تا با غم تو مرا کار افتاد

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

 

بسیار فتاده بود دل در غم عشق

اما نه چنین که این بار افتاد

 

اول به هزار لطف بنواخت مرا

آخر به هزار غصه بگداخت مرا

 

چون مهره ی مهر خویش میباخت مرا

چون من همه او شدم  بنداخت مرا

 

زاهد بودم  ترانه گویم کردی
سر دفتر بزم  و  باده جویم کردی

 

سجاده نشین با  وقاری بودم
 
بازیچه کودکان کویم کردی

خاطره...




رسیدن به راستی و درستی چندان سخت و پیچیده نیست کافیست کمی به خوی

کودکی برگردیم .