راز مستی

الهی و ربی من لی غیرک؟

راز مستی

الهی و ربی من لی غیرک؟

غم عشقت...

 

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

زغمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن

خدایا بی پناهم  ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناه است  ببین غرق گناهم 

دو دست دعا برآورده ام بسوی آسمانها

که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها

چو نیلوفر عاشقانه چنان میپیچم  بپای تو

که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو

بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد

به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد

 

خدا یا طناب

 

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندیهای کوه را تماماً‌ در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سایه بود.اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالیکه به سرعت سقوط می کرد. از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن بوسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترسناک، همة رویدادهای خوب و بد زندگی، به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است و ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. در این لحظه سکون، برایش چاره ای نماند جز اینکه فریاد بکشد.
«خدایا کمکم کن»
ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد : از من چه می خواهی ؟
خدایا نجاتم بده !
واقعاً باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن.
یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند: روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت. و شما چقدر به طنابتان وابسته اید ؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟
             به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست خود نگه داشته است.

در راه کمال...

لقمان حکیم میفرماید:

دو چیز را هرگز فراموش مکن:

خدا را

 مرگ را

دو چیز را همیشه فراموش کن:

 به کسی خوبی کردی

 کسی به تو بدی کرد

قمار عشق

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست *** بی وضو در کوچه ی لیلا نشست  

عشق آن شب مست مستش کرده بود *** فارغ از جام الستش کرده بود   

سجده ای زد بر لب درگاه او *** پر زلیلا شد دل پر آه او  

 گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟  *** بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟  

جام لیلا را به دستم داده ای *** و ندر این بازی شکستم داده ای ؟ 

نشتر عشقش به جانم می زنی  *** دردم از لیلاست ، آنم می زنی ؟  

خسته ام زین عشق دل خونم مکن *** من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم *** این تو و لیلای تو من نیستم !

گفت ای دیوانه لیلایت منم *** در رگ پیدا و پنهانت منم  

سالها با جور لیلا ساختی *** من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم *** صد قمار عشق یک جا باختم  

کردمت آواره ی صحرا نشد ***  گفتم آدم میشوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت *** غیر لیلا بر نیامد از لبت  

روز و شب او را صدا کردی ولی *** دیدم امشب با منی گفتم بلی   

مطمئن بودم به من سر میزنی *** بر حریم خانه ام در میزنی  

حال این لیلا که خوارت کرده بود *** درس عشقش بی قرارت کرده بود   

مرد راهش باش تا شاهت کنم *** صد چو لیلا کشته در راهت کنم