راز مستی

الهی و ربی من لی غیرک؟

راز مستی

الهی و ربی من لی غیرک؟

پاکی...

 

 

رسیدن به راستی و درستی چندان سخت و پیچیده نیست کافیست کمی به خوی

کودکی برگردیم .

بنام خدایی که نام و یادش آرامش بخش دلهاست ...

 

 

چقدر شبیه خودت میشوی وقتی ...


 به ترانه خوانی قلبت گوش می سپاری ... چه زیبا عشق الهی را زمزمه می کند ...

سختی های زندگی را با آرامش تدبیر و شجاعت پشت سر می گذاری! زیرا می دانی خدا درسی بیش از ظرفیتت به تو نمی دهد.

بر روی صفحه ی ذهنت فقط و فقط لحظه های خوش را نقش میزنی!!

هر روز صبح به محض بیدار شدن پیش از هر چیز به خدا سلام می کنی.و به خاطر روز سر شار از معجزه ای که پیش رو داری تشکر می کنی...!

در بد ترین شرایط زندگی هم زمزمه می کنی: آرامش!

هر گاه کسی از تو می خواهد که پندی به او بدهی می گویی: همیشه به خدا توکل کن!  

در زندگی ات فقط روزهایی را به حساب می آوری که حد اقل یک کار خوب انجام می دهی این کار خوب می تواند یک لبخند گرم باشد...!

می دانی که بهترین راه برای شاد زیستن شاد کردن دیگران است...!

هر اتفاقی که در زندگی ات می افتد سعی می کنی از آن درسی بیاموزی. چون میدانی که خدا بی دلیل آن اتفاق را در زندگی ات قرار نداده است !!!

هیچ وقت نگران فردا نیستی . چون ایمان داری که فردا خیلی خیلی بهتر از امروز است...

می دانی که تنها راه رسیدن به آرامش در این آشفته بازار دنیا این است که به خدا اعتماد کنی .

خدایا....

چه لحظه هایی که در زندگی ترا گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی ...

چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی...

چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی ...


چه روزهایی که سرمو تو لاکم کردم و توی غصه هایی که فکر میکردم تو برا تلافی کارهای بدم برام فرستادی دست و پا زدم ، اما تو همیشه کاری کردی که به صلاح من بود ...


وقتی خسته از همه جا و همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی...

وقتی از آدم های دور و برم دلم گرفت و دنیا غم هاش و بهم ارزونی کرد تو به قلبم آرامش دادی...


تو با حضورت به خنده هام هدف دادی ، به گریه هام دلیل دادی ، به زندگیم ، به نفس کشیدنم رنگ دادی...


وقتی قلبم تپید تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا دادی...
وقتی دوستام درد دلاشون را برام گفتن و من خالصانه رو به درگاهت براشون دعا کردم فهمیدم که غم و غصه های دیگرون بارش سنگین تر از از غصه های خودمه،اون وقت توی وجودم شیرینیه به یاد دیگران بودن رو چشیدم ...


وقتی بهم بخشیدی و ازم گرفتی فهمیدم این معادله زندگیه نه غصه خوردن واسه نداشته هاش ، نه شاد بودن واسه داشته ها ...


و وقتی به ازای نداشته ها بهم چیز های دیگه ای دادی اونوقت به بزرگی و مهربونیت بیشتر پی بردم و فهمیدم بیشتر از اون چه که هستی باید مهربون باشی ...
خدایا به خاطر همه چیز ممنون.....

برای زندگی...

برنامه زندگی در سخن امام صادق (علیه السلام):

شخصی از امام صادق (علیه السلام) پرسید برنامه زندگی شما چگونه است ؟

حضرت فرمودند: زندگی من بر چهار پایه استوار است


دانستم که کار مرا کسی انجام نمی دهد، پس خودم تلاش نمودم.


دانستم خدا بر کارهای من آگاه است و آنها را می بیند ،پس حیا کردم.


دانستم که روزی مرادیگری نمی خورد، پس آرام گرفتم .


فهمیدم پایان کارم مرگ است ، پس برای آن آماده شدم.


(بحارالانوار،ج۷۸،ص۲۲۸)

بخوان....

رابطه ی آدمیان با خداوند، دست کم بردو گونه است و به دو صورت می توان با خدا ارتباط برقرار کرد و درباره اش اندیشید. البته چنین هم نیست که همه انسانها به یک اندازه و به یک نحو بتوانند هر دو نوع رابطه را برقرار کنند، بلکه ظرفیت ها و توانایی هایی لازم است تا بتوان هر دو رابطه را برقرار کرد. علاوه بر آن، چنین نیست که هر یک از این روابط، ثابت و تغییر ناپذیر باشد، بلکه هر یک از دو نوع رابطه می تواند کم یا زیاد شود.

فراز و فرود هر یک از این روابط، شدیداً تحت تاثیر کیفیت زندگی شخص و نحوه ی گذران زندگی اجتماعی است. مهم ترین عامل در کانون تغییراتی که در نسبت انسان با خدا به وجود می آید، پدیده ی «رنج» است. تجربه ی سختی، مشقت و رنج،ممکن است هر دو رابطه را دچار تغییر و تحول کند.

دو نوع رابطه ی انسان با خدا عبارت است از:

 

1- رابطه ی وجودی (احساسی با خدا)

 

2- رابطه ی اندیشه ای (معرفتی با خدا)

 

هر یک از این دو نوع رابطه با خدا، می تواند به «خدای دور» یا «خدای نزدیک» منجر شود. در یک سوی آن (در حالت افراط) خدای کاملاً دور قرار دارد و در سوی دیگر (در حالت تفریط) خدای کاملاً در دسترس و محسوس وجود دارد.

 بنابراین چهارنوع خداشناسی وجود خواهد داشت:

 

1- خدایی که از نظر عاطفی و احساسی و همچنین از نظر فهم و ادراک بسیار نزدیک است و می توان او را کاملاً شناخت. خدایی که می توان با او رابطه ی صمیمانه و نزدیکی برقرار کرد و می توان او را شناخت و از دایره ی فهم انسان خارج نیست. (خدای عامیانه ی " شبان " در قصه ی موسی و شبان و خدای پیرزن نخ ریس)

 

2- خدایی که از نظر فهم، کاملاً در دسترس است اما چنان از آدمی دور است که نه او آدمی را احساس می کند و نه آدمی او را می تواند احساس کند. خدایی که می توان شناخت اما رابطه ی نزدیک و صمیمانه ای نمی توان با او برقرار کرد. (خدای عوام مصیبت زده)

 

3- خدایی که هم از نظر احساس شخصی و هم از نظر معرفتی، دور از دسترس است. خدایی که نمی توان شناخت و از ادراک ما دور است و هم نمی توان با او رابطه ی صمیمانه و نزدیکی برقرار نمود. (خدای انسان لائیک)

 

4- خدایی که به چنگ فهم و ادراک نمی افتد، اما چنان نزدیک است که می توان او را احساس کرد و رابطه ی صمیمانه ای با او برقرار نمود. خدایی که می توان با او رابطه ی صمیمانه و نزدیک برقرار کرد اما نمی توان آن را شناخت و از دایره ی فهم انسانی خارج است. (خدای عارفان)

 

مساله ی اصلی از نظر فلاسفه، فهم و درک خداست و مساله ی اصلی از نظر عرفا، احساس خدا و با خدا زندگی کردن است. فیلسوف به رابطه ی معرفتی و عارف به رابطه ی وجودی می اندیشد. او می خواهد خدا را در دایره ی ادراک خود درآورد و این یکی می خواهد با او زندگی کند. بنابراین شناخت و فنا دو مقوله ی کانونی برای فیلسوف و عارف است.

 

 

خدای نزدیک (به لحاظ عاطفی و احساسی)

 

"خدای نزدیک"، خدایی است که می توان او را احساس کرد و با او زندگی کرد .خدایی که دل به یاد او آرام می گیرد. خدای مسیح، خدایی است که به جای انسان رنج می برد و گناهان آدمیان را به دوش می کشد. خدای مولتمان (متاله و فیلسوف)، خدایی است که همراه انسان رنج می کشد. خدای عارفان، خدایی است که در همین نزدیکی است، می شود با او حرف زد، درد دل کرد. خدایی که ناله های ما را می شنود. دست ما را می گیرد و زخم هایمان را التیام می بخشد. به تعبیر سهراب سپهری:

 

"و خدایی که در این نزدکی است،

 

لای این شب پره ها، پای آن کاج بلند

 

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه"

 

"خدای نزدیک"، خدایی است که از رگ گردن هم به ما نزدیک تر است. دردهای ما را می بیند و گام به گام با ما راه می رود. خدای دوست داشتنی، خدای دست گیر و خدای التیام بخش و خدای آرامش دهنده. کسی که خدا را در نزدیکی خویش احساس می کند، صدای قدم هایش را می شنود، گرمای نفس هایش را بر گونه هایش حس می کند و دستان پر مهرش را بر شانه هایش احساس می کند. با خدای دور، چگونه می توان رابطه برقرار کرد؟ خدایی که نمی توان حس اش کرد، چگونه می توان در وقت تنهایی و غمگینی به او پناه برد؟ انسان،خدای نزدیک و نزدیک تر را دوست دارد، نه آن خدایی که در عظمت آسمان ها و بر بالای تخت سلطه، پادشاهی و قدرت چنان نشسته است که هیچ کس را یارای نزدیک شدن به او را نیست. خدایی که در برابر مصیبت های آدمی، خم به ابرو نمی آورد و رنج ها را می بیند و روی برمی گرداند. با "خدای دور" که انسان ها را تنها می گذارد، تا مبادا غباری بر عرش کبریایی اش ننشیند، چگونه می توان صمیمی بود و او را احساس کرد؟

 

خدای نزدیک، خدایی است که هم سفره ی فقیران می شود و به کمک کودک در حال غرق شدن می شتابد. دستانش را چون قایقی می سازد و او را نجات می دهد. آن چنان که «موسی» را نجات داد و هم شداد را. «عوفی» نقل می کند: شداد (آن کس که داعیه ی خدایی کرد)، در میان امواج شکننده ای که کشتی را درهم کوبیده بود، به دنیا آمد، و مادر در تلاطم خروشان دریا خفت،اما خدا نوزاد را بر تخته پاره ای نشاند و نجات داد تا به او و دیگران بگوید که در وقت ناتوانی، چگونه ترحم ویاری می کند. خدای نزدیک، خدایی است که با انسان وارد خرید و فروش می شود. از آدمی می خرد و به چندین برابر پس می دهد. او خود گفته است که تجارتی از این پرفایده تر برای آدمی وجود ندارد، خدایی که تجارت می کند. خدایی که به انسان عشق می ورزد و آدمی را غرق محبت خویش می سازد. خدایی که از مادر مهربان تر است:

 

صد پدر، صد مادر اندر حلم اوست

 

هر نفس زاید در افتد در فنا

 

حلم ایشان کفّ بحر حلم ماست

 

کف رود، ولی دریا بجاست

 

(مثنوی . دفتر اول )

 

حلم و صبر و مهربانی خدا از مهربانی صد پدر و صد مادر بیش است و آن مهربانی مستدام و پابرجاست. کف، رفتنی است، دریا را به خاطر بسپار. خدای نزدیک خدایی است که ما را به خود راه می دهد و بارگاهش بر روی همه باز است.

 

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

 

با کریمان کارها دشوار نیست

 

(مثنوی . دفتر اول)

 

خدای نزدیک، به انسان کرَم می کند. می بخشد و منت نمی نهد، رحیم است و فریادرس. خدای نزدیک، خدای بهانه جوست. بهانه جویی می کند تا بر آدمی رحم کند، ببخشاید و یاری اش نماید. گامی پیش نه تا ده گام به سویت آید، کار نیک کن تا تو را ده ثواب دهد. او را یاد کن تا پیش تو آید. خود گفته است: تو بخوانی ام جوابت می دهم. گویی می خواهد به آدمی بگوید از تو به یک اشاره، از من به سر دویدن. تو درد می کشی و او تو را آرام می کند، اگر تنها هستی کنارت می نشیند. تو فقط چشمانت را به سویش گردان تا در دلش نشینی. اگر گفتی نمی دانی تو را یاد می دهد، به جای تو دعا می خواند و آن را از تو می شنود، آن گاه همان دعا را پاسخ می دهد.

 

ای دعا از تو اجابت هم ز تو

 

ایمنی از تو مهابت هم ز تو

 

"خدای نزدیک"، حتی حاضر است در عین بی نیازی (الله الصمد) در برابر آدمی دست نیاز دراز کند و کیست که خدا را یاری کند و به او قرض دهد؟ و کیست که دست کریم و بی نیاز را بفشارد؟

 

اقرض له اقرض له می زنند

 

خلق مفلس کدیه ایشان می کند

 

(مثنوی)

 

خدایی که در همین نزدیکی است با تو هم صحبت شده است و می خواهد از تو قرض بگیرد. خدایی که رحمت بی منتها دارد و عنایت بی کران. خدایی که پناهگاه نومیدان است و پشتیبان ضعیفان.

 

کز همه نومید گشتم ای خدا

 

اول و آخر تویی بی منتها

 

(مثنوی . دفتر سوم)

 

اگر دردی هم بر جان آدمی می افتد از آن است تا در نهان خدا را بجوید و با او رو به رو نشیند و سخن بگوید:

 

درد آمد بهتر از ملک جهان

 

تا بخوانی مر خدا را در نهان

 

(مثنوی – دفتر دوم)

 

خدای نزدیک خدایی است که می توان او را احساس کرد و آن قدر نزدیک است که می توان صدایش را در سکوت شنید:

 

گفت پیغامبر که آواز خدا

 

می رسد در گوش من همچون صدا

 

(دفتر سوم)

 

نمونه ی ناب خدای نزدیک عامیانه، خدای چوپانی است که موسی در او درپیچد. خدای انسان وار، خدایی که در تصور، چون انسانی است که اوصاف آدمی را در درجات بالاتر دارد.

 

دید موسی شبانی را به راه

 

کو همی گفت ای گزیننده اله

 

تو کجایی تا شوم من چاکرت

 

چارقت دوزم کنم شانه سرت

 

جامه ات شویم شپش هایت کشم

 

شیر پیشت آورم ای محتشم

 

دستکت بوسم بمالم پایکت

 

وقت خواب آید بروبم جایکت

 

ای فدای تو همه بزهای من

 

ای به یادت هی هی و هی های من

 

(مثنوی – دفتر دوم)

 

اما "خدای نزدیک" عارفان چیز دیگری است. منزه است از هر آنچه تصور شود. خدای عارفان، خدای بی " چون " است. برای عارف، یار بی پرده از در و دیوار در تجلی است. خدا در دل عارفان است.

 

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را

 

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را

 

خدایی که با صد هزار جلوه برون آمده است تا عارف با صد هزار دیده تماشایش کند. خدای عامیان و عارفان، با همه ی تفاوت هایی که دارد، خدای نزدیک و در دسترس است. می توان در پناه او زیست و از دریای بی کران مهرش بهره برد. خدایی که " پرده ی ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه ی روزی به خطای منکر نبرد." (گلستان سعدی)

 

خدای نزدیک، خدای پیدا و آشکار است که چون خورشید همه جا می درخشد.

 

 

خدایی دور (به لحاظ عاطفی و  احساسی)

 

وقتی کسانی رنج های آدمی در مواجهه ی با زندگی و «بودن» در این دنیا را می بینند، آن گاه ممکن است با خود بیاندیشند که پس خدای دست گیر و نجات بخش کجاست؟ چرا خود را پنهان می کند و آدمی را از بلایا و محنت ها نمی رهاند؟ برخی فیلسوفان دین، وقتی به "وحشت وصف ناپذیر ناشی از گرسنگی طاقت فرسا در کشورهای توسعه نایافته، جنایات خشونت بار در شهرهای بزرگ، فساد سیاسی، رنج نومیدانه ای که بیماران مبتلا به سرطان در مراحل پایانی بیماری متحمل می شوند "، می نگرند به این نتیجه می رسند که اعتقاد به خدایی خیرخواه و قادر، نامقبول است. همان گونه که نیچه فریاد برآورد که: «خدا مرده است.» وجود انواع مصیبت ها و رنج ها، برخی را به آن سو می کشاند که گویی خدا، انسان را به حال خود رها کرده است. «او» می داند که این همه مصیبت و رنج بر آدمیان وارد می شود و می تواند آنها را از سر جهانیان بردارد، پس چرا چنین نمی کند؟ احساس «به خود وانهادگی»، تنهایی غم انگیز آدمی در برابر رنج هایش، خدا را دور و دورتر می برد تا آن جا که دست هیچ انسانی به او نمی رسد.

 

"خدای دور"،خدایی است که بر تخت فرمانروایی خویش تکیه زده است و از آن چه که بر عالمیان و آدمیان می گذرد، گردی بر عارضش نمی نشیند. او انسان را تنها گذاشته است تا با خویش، ودنیای خویش، بجنگد. مورخ بزرگی (که نامش از خاطرم رفته است) گفته بود می توان تاریخ انسان ها را در سه جمله خلاصه کرد: «آدمیان به دنیا می آیند، رنج می کشند و می میرند.» (تاریخ در ترازو) . آن کس که از درد به خود می پیچد، دردی بی علاج و چاره، آن کس که سرنوشتی تلخ و سراسر مصیبت بار دارد. فقیری که از فرط فقر، بر خاک افتاده است، آن بیماری که روزهای سیاه و رنج آوری را پشت سر می گذراند و درمانی نمی یابد، آن کس که در یک شب شوم زلزله، اقوام خویش را در زیر سنگ و خاک و آهن، مدفون شده می یابد. ممکن است در او این احساس قوت گیرد که خدا او را به حال خود رها کرده است و او باید به تنهایی کوله بار رنج هایش را بر دوش بکشد. احساس می کند خدا دور است، آن چنان دور که ناله اش به او نخواهد رسید و تضرع و فغانش در میانه ی راه گم خواهد شد. خدای دور، خدایی است که مرا احساس نمی کند و من او را نمی یابم. ما هر دو از هم بیگانه ایم. به سرنوشتم بی توجه است و مرا وانهاده تا در منجلاب زندگی ام دست و پا بزنم. برای افرادی که چنین احساسی دارند، خدا غیر قابل دسترس است. او را احساس نمی کنند، رابطه ی آن ها با خدا به گونه ای نیست که «نام» خدا برایشان الهام بخش باشد. وقتی نیچه از " مرگ خدا " سخن می گفت، به واقع منظورش این بود که دیگر امکان ارتباط با خدای متعال به حد اعلی ضعیف شده است و عقیده اش این بود که ما او را کشته ایم.

 

تجربه های شخصی از رویارویی با انواع ناملایمات، فراز و نشیب های سهمگین زندگی، ممکن است احساس به خود وانهادگی را در یک فرد تقویت کند. احساسی که در نهایت به پدیده ی «خدای دور از دسترس» و «خدای دور» منجر می شود و گاه تجربه های جمعی شداید و مصیبت ها، یک گروه و یا یک ملت، باعث می شود که رابطه ی نزدیک آن جمع با خدا از دست برود و احساس به خود وانهادگی آدمی تقویت شود. در قرن بیستم است که خدا در نزد بخش بزرگی از آدمیان، «خدای دور» است. او را احساس نمی کنند، از شنیدن نامش برانگیخته نمی شوند و متقابلاً خدا نیز آنان را در برهوت تنهایی وا گذاشته است. کسی که دچارچنین احساس وحشتناکی شده باشد، به تدریج خدا را فراموش می کند.

 

"خدای نزدیک" عامیانه یا تصور عامیانه از خدای نزدیک،خدایی است شبیه انسان. آن وجود "به کلی دیگر"، از اوج شکوه و جلالت به زیر کشیده می شود، تا جایی که در دسترس همگان قرار گیرد. خدایی که به قلمرو تخیل آدمی تنزل می یابد و تا سطح فهم انسان معمولی پایین کشیده می شود."مارتین بوبر" در کتاب "کسوف خداوند" از لوث شدن نام خدا سخن می گوید. " خدای نزدیک" عامیانه خدایی است نزدیک و در دسترس، اما خدایی است انسانی، خدایی که از آسمانها به زیر کشیده شده و زمینی گشته است. و لاجرم در چهارچوب و وسعت وجودی آدمی به بند کشیده می شود. از بلندی و ارتفاعش می کاهد و او را در دسترس قرار می دهد.

 

مسئله این است که چگونه می توان خدا، خدا بماند و از اوج به زیر کشیده نشود و آدمی بتواند با او زندگی کند. زیستن با خدا، چگونه زیستنی است؟ چگونه لاهوت در ناسوت می گنجد. آن امر متعالی و کبیر را چگونه می توان در قلب کوچکمان جای داد؟ چگونه می توان آن عظمت را به خانه ی محقر وجود آدمی دعوت کرد، بی آن که بزرگی وعظمتش را از دست ندهد. ظرف وجودی آدمی اساسا نمی تواند - آن چنان که حق اوست - پذیرای آن امر متعالی گردد. آدمی مهماندار خوبی نخواهد بود. داستان دعوت مرغکی از فیل و درآمدن فیل به خانه و تخریب خانه ی آن مرغ بخت برگشته، اشاره به همین موضوع دارد. با آمدن فیل، خانه مضمحل خواهد شد."خدای نزدیک" خدای دوست داشتنی و امید دهنده است، اما بسیار مستعد افول تا سطح درک آدمی است. خدای نزدیک، دیگر آن خدای متعالی، پر هیبت و عظمت نیست. بلکه خدایی است که با شادی های مردم شادی می کند، در غم شان غمگین می گردد و با آنان زیر یک سقف زندگی می کند. خدای نزدیک، تجربه ی زیسته ی آدمیان است. خدایی است به قامت آرزوها، امیال، دغدغه ها و نگرانی ها، نیازها و خدایی به ارتفاع سقف وجودی آدمی. و این خدایی است که آدمیان متوسط می پرستند. پناهگاه شان است و دست در دست او و به امید او زندگی می کنند و گویی آدمی چاره ای جز این ندارد.

وقتی تو بیایی...


آقاجان ما از همان کودکی تو را دوست داشتیم با همه فطرتمان به تو عشق می ورزیدیم

و با همه وجودمان بی تاب آمدنت بودیم.

اما کسی به ما نگفت که چه گلستانی میشود جهان   وقتی تو بیایی.......

کسی به ما نگفت وقتی تو بیایی پرندگان در آشیانه های خود جشن می گیرند و ماهیان دریا

شادمان میشوند و چشمه ساران می جوشند و زمین چند برابر محصول خویش را عرضه می کند....


به ما نگفتند که وقتی تو بیایی دلهای بندگان را آکنده از عبادت واطاعت می کنی و عدالت بر همه

جا دامن می گستراند وخدا به واسطه تو دروغ را ریشه کن می کند و خوی ستمگری و درندگی را

محو می سازد  وطوق ذلت را از گردن خلایق بر میدارد .......

امید که بیایی!


من هر جمعه به یادت اشک می ریزم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعای ندبه را خیس می

کند.  آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا برود.

ای بهاری ترین نسیم!

آیا میشود روزی گرمای حضورت را حس کنم؟

آیا آن روز زنده خواهم بود؟

ای کاش بجای هفت سین میتوانستم هفت آرزو کنم و من هر هفت بار ظهور تورا آرزو میکردم.

التماس دعا...


از بنده  ناپاک خدا

به خدای پاکی ها و نور ها


خدایا کاری کن که هنگام نماز

فقط با زبانی که به من دادی ذکرت را نگویم  بلکه با تمام وجودم تو را یاد کنم

کاری کن تمام حواسم موقع نماز به تو باشد و مبادا افکارم منحرف شود  و با تمام وجودم ثنا تو را گویم

بار خدایا به من توفیق عطا کن که کار هایم را با نام تو و با یاد تو آغاز کنم و در تمام عمرم به یادت

باشم و از تو غافل نشوم تا شیطان در دلم نفوذ نکند. ای خدای سبحان تو را می جویم و به تو تکیه

میکنم مرا حفظ نما از هوا و هوس های جسمانی و دنیوی، و عشق الهی را در وجود این بنده

کوچکت بگنجان


بنام خالق بی همتا....


فرمانروایی آسمانها و زمین از آن خداست و بازگشت همه بسوی خداست

خدایا دلم را بسوی تو به پرواز درمی آورم

خدایا سپاسگذارم که من آلوده را دعوت کردی

خدایا تو میدانی، من هم میدانم که قبل از این در سیاهی و گمراهی بودم

خدایا سپاسگذارم که چشمانم را بینا کردی برای دیدن نشانه هایت

خدایا سپاسگذارم که گوشم را شنوا کردی برای شنیدن آیاتت

خدایا سپاسگذارم که قلبم را متوجه خودت نمودی

خدایا سپاسگذارم که اجازه دادی کتابت را بخوانم و درک کنم

خدایا سپاسگذارم که اجازه دادی غم دل را تنها با تو بگویم

خدایاجز تو کسی نیست، تنها تو را می بینم و تنها از تو کمک میخواهم

خدایا تنها تو راپرستش می کنم که لایق پرستشی ای مهربان

من بنده تو هستم که در پیشگاه تو هیچم

از تو هستم، بوسیله تو آمده ام،

برای تو هستم و بسوی تو بازمیگردم.

معبود من، دوستت دارم

آدمی دو قلب دارد...

یا لطیف


آدمی دو قلب دارد :

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.
قلبی که از آن باخبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد


همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد

گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...

با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...

اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود

زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد...

این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی

و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند

نابینایی...

بسم الله نور ...

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و

گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟


نویسنده : خانم عرفان نظر آهاری